مرغهامون بجز سه تا همه رفتند.یعنی کشته شدند.
یکی اش رو خواهر شوهرم نداشته بود میگفت نازه!یعنی میخوام این مرغه رو سر من(پشت بوم) بمونه.خودش ک اب و دونشون نمیده.همسر بیچاره منه که میده.
دو تا از این کشته شدهها رو دادند ب خودمون.دو تاش رفت پایین.یکیش ب یه خالههای همسرم و اون یکی اش هم ب اون یکی خاله اش.یکی اش هم به مادربزرگ من دادند.من از خودم ناراحتم ک چرا یکیش را برای پدر و مادر خودم ور نداشتم.بهر حال ما ما بود خودمون باید تصمیم میگرفتیم.
دلم برای پدر و مادرم سوخت.اخه تا حالا نخوردند.
عیدی هم گرفتیم از پدرشوهرم و یکی از خالههای همسرم
اون یکی خاله اش خیلی جالبه.ما مرغ دادیم بعد اونوقت عسل طبیعی به چاقالوها و مادرشوهر اینام دادند عیدی هم ندادند!
بعد ب مادرشوهرم گفتم یه شیشه خیلی کوچک ازین عسل مصنوعیها بهمون داد ک خودشون نمیخواستند.
خونواده خودمم ک هیشکی عیدی نداد.در گیر خواهرمند
بیشتر درگیر دخالتهای مادربزرگمند.هی هم بمن میگه بچه بچه.ولم کن بابا.برای همین دیگ دوست ندارم برم آنجا
از زمانی ک دیدم کادوسی دست مبل بود و برای عید اولش هم نفری یه پارسیان داد و برای عید اول من نفری ۵۰ تومان و هدیه عروسی نقره و جهاز بینی هم زور کرد دیگه علاقهای ندارم برم آنجا
دیگ راحت نیستم
بازدید : 258
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 1:37